سینما کریتیک



در تماشای دوباره، جزئیات فروشنده در دراماتیزه کردن روایت اش بیشتر به چشمم آمد. شاید در میان سه فیلمی که فرهادی پس جدایی نادر از سیمین ساخت، (گذشته، فروشنده و همه می‌دانند) فروشنده قابل تأمل تر و مهم تر از دو فیلم دیگر است و به لحاظ ساختار منسجم تر و در پرداخت جزئیات به جدایی نادر از سیمین نزدیک تر.

فیلم با روشن شدن نورافکن های صحنه نمایش مرگ فروشنده آغاز می شود. پرتو نوری که بر وسایل صحنه افکنده می‌شود و آنها را نمایان می سازد. چراغ های نئونی قرمز، بر روی داربست هایی که دیوار های خانه ویلی لومان است، توسط عوامل صحنه روشن می شود. شاهد آماده شدن صحنه نمایشی هستیم که ظاهرا چیزی درباره آن نمی دانیم و نوری که بر صحنه و وسایلش تابیده می شود، قرار است که بیانگر موضوع نمایش باشد. اما پیش از آغاز فیلم میدانیم که قرار است شاهد به صحنه بردن مرگ فروشنده آرتور میلر باشیم ولی انگار که این تاکید بر جزئیات صحنه قرار است به ما القا کند که چیزی که قرار است روی این صحنه برود بیش از یک نمایش است.

سکانس بعد، فرو ریختن خانه عماد و رعناست. فرو ریختن یک موقعیت، باعث بوجود آمدن موقعیت ای تازه است، موقعیتی ناآشنا. نقل مکان به خانه ای دیگر. فضایی غریب، وقایع غیرقابل پیش بینی. عماد و رعنا نمی دانند چه در انتظارشان است اما تماشاگر می داند. فرهادی نشانه های هشدارآمیز برای تماشاگر بر جای گذاشته. پیش پا افتاده ترینشان، ترکیدن لامپ حمام در هنگام سرک کشیدن رعنا به آنجا یا گربه سفیدی که رعنا در آغوش میگیرد و ظریف ترینش، تصویر رعنا، بابک و عماد در یک قاب، در آینۀ درِ کمدِ لباس ها و کفش ها وسایل آهو. آهو و فرزندش، صنم و فرزندش. آهو در نقش فیلم فرهادی و صنم در نقش نمایش میلر. عدم درک شخصیت های اصلی، عماد و رعنا، از این موقعیت غریب و تازه مسئله فیلم فرهادی‌ست. این دو بازیگر تئاتر، این دو هنرمند این بار در دل یک نمایش در زندگی واقعی گرفتار آمده اند و تا صحنه پایانی فیلم نیز از این وضعیت رهایی ندارند. این رابطه بینامتنی به شدت محکم میان نمایش میلر و داستان فرهادی، فیلم را موثر و عمیق می کند. اگر نمایش میلر را از اثر حذف میکردیم، با یک درام اجتماعی متوسط روبرو بودیم اما تنیده شدن اثر میلر در دل داستان، آن را فراتر از یک فیلم معمولی میبرد. نمود عینی بخشیدن به شخصیت های میلر، آینه ای در برابر عماد و رعناست و وعماد و رعنا آینه ای در برابر تماشاگر فیلم.

در زمان اکران و در هیاهوی بحث های به شدت «مهم» بسیاری سینمادوستان موافق و مخالف فیلم بر سر جوراب و کارت ملی پیرمرد و سیلی زدن عماد و گرفتن انواع و اقسام گاف های «هوشمندانه» از فیلم، کسی به این نکات توجهی نمیکرد. شاید افراد بسیار نادری بودند که متوجه شدند فیلم دارد چه می کند و اهمیت‌اش از سر چیست چرا که آن‌قدر حاشیه ها و فرامتن پررنگ شده بود که دیگر وقتی برای توجه به چنین مسائلی برای دوستان باقی نمانده بود. اما اکنون پس از گذشت چند سال، می توان فیلم را بازخوانی کرد و متوجه پرداخت ظریف‌اش شد.

فروشنده شاهکار فرهادی نیست اما فیلم خوب و قابل بحث و مهمی است. اصلاً همین که بشود درباره فیلمی بسیار بحث کرد و هر بار با تماشایش نکات تازه ای از آن دریافت کرد، خود بسیار ارزشمند است در این روزگار فیلم های بی خاصیت و خنثی سینمای ایران.

در فروشنده، اثر هنری مقابل هنرمند می ایستد و هنرمند مقابل خود. عماد بازیگر تئاتر است. هر شب در نقش ویلی لومان ظاهر می شود اما تنها آن را بازی می کند. او ناتوان از درک ویلی است. سیلی ای که در لحاظات پایانی بر صورت پیرمرد میزند، ناشی از همین ناتوانی در درک است. وقتی هنر برای عماد نمود عینی پیدا میکند، بیش از آنچه هر شب با آن روبروست، نمی تواند آن را هضم کند. درک سطحی عماد از ویلی و همچنین پیرمرد دستفروش، حرف اصلی فروشنده است. هنر واقعیتی را بیان میکند برای جامعه اش تا کمک به درک آن واقعیت کند و وقتی به صورتش سیلی زده شود، مانند پیرمرد دستفروش، جان میدهد. مگر نه اینکه اثر هنری باید باعث درک بهتر ما از آدم ها و جهان اطراف‌مان شود؟ مگر نباید باعث شود عمیق تر بنگریم؟ این پرسشی‌ست که در فروشنده مطرح می شود برای جامعه ای بیمار و عاجز از فهم هنر و اثر هنری. فروشنده فیلمی‌ست که به شدت با جامعه اش نسبت برقرار می کند و آن را زیر سوال می برد و با خودش مواجه اش می کند. عماد به عنوان یک هنرمند که از دل همین جامعه برآمده هنر را نمی فهمد و جالب آنکه در زمان اکران هم، تماشاگران (چه عام، چه خاص) فیلم را نفهمیدند و به آن تاختند چرا که همه ما عماد هستیم. همه ما شتاب زده عمل میکنیم، شتاب زده حرف میزنیم، شتاب زده قضاوت می کنیم و شتاب زده متهم میکنیم. فروشنده جامعه ای را تصویر می کند که نوجوانانش به مثابه آینده این جامعه هم درکی از هنر ندارند. جامعه بی هنر، جامعه بی فکر، جامعه خشن، جامعه سیلی زن.

 

امیرحسین نظری

6 تیر 98


دختری در هزارتو


مونولوگی که شخصیت اصلی داستان (ریچل) می گوید، من را یاد شخصیت های سردرگم رمان ها و داستان های داستایفسکی می اندازد. اصلاً شاید بتوان گفت که شخصیت ریچل همانند شخصیت های داستایفسکی ست؛ به دنبال گرفتن حقش است و همیشه معترض به دیگران و در مسیر این حق جویی همگان او را طرد کرده و به جای کمک، او را سرزنش می کند حتی دوستانش. اما جدای از این ها، دختری در قطار، فیلم چندان خوبی نیست. روایت آن گیج کننده است و بین تماشاگر و شخصیت ها و روند داستان فاصله می اندازد. کتاب هاوکینز را نخوانده ام اما به یقین می توان گفت که اقتباس فیلمنامه نویس، اقتباس خوبی نبوده و اتفاقاً نزدیک به کتاب است!. چرا که فیلم مملوء است از تک گویی های سه شخصیت زن اصلی فیلم که خودشان، خلق و خوی و گذشته شان را به تماشاگر معرفی می کنند. کمترین اِلِمان تصویری و سینمایی ای در فیلم به کار رفته است. شاید تنها لحظات خلاق سینمایی فیلم توهمات ریچل باشد اما به غیر از آن دیگر هیچ خلاقیت سینمایی و بصری ای در فیلم دیده نمی شود. شخصیت ها درباره خودشان وراجی می کنند و این قرار است تماشاگر را با آن ها آشنا کند که البته این اطلاعات هم کاذب است. شخصیت ها حتی با خودشان هم رو راست نیستند. در طی فیلم به طور مکرر زاویه دید راوی، بین سه شخصیت اصلی زن تغییر می کند و ما ماجرا ها را از سه زاویه دید دنبال می کنیم. تماشاگر بنا به قاعده روایت اول شخص، هر بار خود را جای یکی از این زنها قرار می دهد، اما نه خبری از همزاد پنداری با شخصیت هاست و نه استخراج اطلاعاتی درست از شخصیت های دروغگوی داستان. وقتی با یک تریلر معمایی مواجه هستیم، در وهله اول نباید به تماشاگر دروغ گفت و یا اطلاعات را از او پنهان کرد. اتفاقاً به قول معروف هیچکاک، برای ایجاد تعلیق و دلهره، باید به تماشاگر اطلاعات داد که البته فیلمنامه نویس در اینجا احساس زرنگی کرده و به تماشاگر اطلاعات داده ولی اطلاعات غلط و غیرشفاف. به نوعی سر تماشاگر شیره مالیده و او را در بین انبوهی اطلاعات غلط غرق کرده تا به اصطلاح او را غافل گیر کند که البته تماشاگر پس از آن غافل گیری هم احساس خوبی نخواهد داشت، چرا که احساس می کند سرش کلاه رفته و در طول فیلم از سوی فیلمنامه نویس به بازی احمقانه ای گرفته شده است. در کل می توان گفت که نافهمی و سردرگمی تماشاگر در دختری در قطار، از شیوه روایت فیلمنامه آن نشأت می گیرد.



با وجود این که کتاب را نخوانده ام اما به یقین میگویم که فیلمنامه دختری در قطار مو به مو بر اساس کتاب نوشته شده حتی شیوه روایت اش. مشکل هم از همینجاست. فیلمنامه نویس یا فیلمساز، خدمتگذار فیلمنامه نویس نیستند و باید بنا به ویژگی ها و خصوصیات کتاب، اقتباسی سینمایی و به منظور نمایش بر روی پرده سینما انجام دهند. حتی اگر شده تغییر های ریزی در شخصیت ها، فضاها، شیوه روایت و سایر مولفه های رمان بدهند تا به خلاقیت سینمایی اثر کمک کنند. آن چیزی که من در دختری از قطار دیدم کمترین نشانی از خلاقیت سینمایی نداشت و اصلاً عمل دراماتیزه شدن به خوبی صورت نگرفته بود و این نکته به نظرم ریشه ای ترین مشکل فیلم است، متاسفانه از تبدیل شدن دختری در قطار به یک اقتباس موفق و خلاقانه جلوگیری می کند.


نکته دیگری که در نقد ها و نظر های دیگر خواندم و بسیاری به آن اشاره داشتند، شباهت فیلم با دختر گمشده بود که از سر خوش شانسی کتاب این یکی را خوانده ام و البته باید بگویم که کتاب دختر گمشده نیاز چندانی به تغییر شیوه روایی نداشت و خوشبختانه درخور اقتباس سینمایی بود که دیوید فینچر هم به خوبی آن را به تصویر کشید. اما آیا شباهتی بین اقتباس های سینمایی دختری در قطار و دختر گمشده هست یا خیر؟


از نظر محتوایی شاید بشود گفت که هر دو اثر به یکدیگر نزدیکند از این منظر که زندگی شویی و فراز و نشیب های آن را مورد بررسی و تفحص قرار داده اند اما این تنها شباهتی ظاهری است. در دختر گمشده در رابطه اِمی و نیک عمیق می شویم و در گذشته شخصیت ها جستجو می کنیم و در آخر با شخصیت های خاکستری ای مواجه می شویم که نه به طور کامل می توان از آن ها متنفر شد و علیه آن ها جبهه گرفت، و نه می توان آن ها را دوست داشت و از آن ها حمایت کرد. در دختری در قطار فیلمنامه نویس می خواهد که در شخصیت ها و مشکلاتشان عمیق شود اما در واقع چنین نیست. نه گذشته واضح و درستی از شخصیت ها می دهد و نه ما را با مشکلاتشان هم درد می کند. همزاد پنداری ای از سوی تماشاگر با شخصیت ها صورت نمی گیرد، در نتیجه اعمال و رفتار شخصیت ها هم برای تماشاگر قابل درک نخواهد بود. واقعا ما چقدر با شخصیت جنایتکار اصلی فیلم آشنایی هستیم و از او و گذشته اش شناخت داریم. با خانواده هیچ یک از شخصیت ها آشنا نمی شویم. اگر با دوست ریچل هم آشنا می شویم، چیز دندان گیری درباره گذشته ریچل از او عایدمان نمی شود.



دومین شباهت ظاهری ای که درباره دختری در قطار و دختر گمشده مطرح می شود، تغییر زاویه دید در روایت است. در دختر گمشده دو بار زوایه دید تغییر می کند. یکبار در اواسط فیلم و یکبار در یک سوم پایانی (در کتاب هم تغییر زاویه دید به همین ترتیب رخ می دهد). در دختری در قطار اما چندین بار به طور مکرر تا پایان فیلم زاویه دید تغییر می کند و تماشاگر در این تغییر زاویه دید عملاً تنها مشاهده گر است و کمکی به او برای حل معما نمی کند. چرا که اصلا فیلم به دنبال این نیست که تماشاگر کشف کند و معمای داستان را حل کند. تماشاگر در حل معما مشارکت ندارد پس این تغییر زاویه دید آن هم به صورت مکرر و سرگیجه آور به چه منظوریست؟ اما در دختر گمشده شخصیت ها دروغ نمی گویند، حداقل به خودشان!. وقتی از زاویه دید نیک ماجراها را پی میگیریم، واقعاً به جای او قرار می گیریم و کشف می کنیم. تماشاگر به این منظور به تماشای یک تریلر معمایی می آید که کشف کند، تفحص کند و از این کشف و تفحص لذتی عایدش بشود. دختری در قطار این لذت را با گیج کردن و فاصله انداختن بین تماشاگر و شخصیت ها، از او سلب می کند.


چند سال پیش از این کارگردان فیلم خدمتکار را دیده بودم که داستان تقریباً نوآورانه و خوب و با طنزی لذتبخش داشت. به نظر می رسد انتخاب این کارگردان برای ساخت یک تریلر معمایی روانشناسانه چندان تصمیم درستی نبوده است. کارگردانی فیلم واقعاً به چشم نمی آید و هیچ کمکی به روایت داستان نمی کند. کافیست بار دیگر فیلم درخشان و تحسین شده زندانی ها را ببینید. فیلمی با فیلمنامه درخشان و با کارگردانی فوق العاده دنیس ویلنهو. به واقع هنگام تماشای این فیلم احساس می کنید وارد یک هزارتوی پر پیچ و خم شده اید و در آن هزارتوی ریزوماتیک، با شخصیت هایی مواجه اید که فیلمنامه نویس و فیلمساز شما را وادار به واکاوی ذهن پیچیده آن ها می کنند و از این هزارتو راه فراری نیست و تا مدت ها بعد از پایان فیلم، ذهنتان به دنبال راه فراری از این هزارتو خواهد بود. در دختری در قطار هم وارد هزارتویی می شوید با این تفاوت که در آخر، وقتی که از آن خارج می شوید، واقعا خارج شده اید. انگار که اصلاً هزارتویی وجود نداشته و در تمام این مدت دور خودتان میچرخیدید!


27 دی 1395

امیرحسین نظری


آدم های جدیِ مزخرف!

خلاصه داستان فیلم شاید کمی تماشاگر را به اشتباه بیندازد. تماشاگر با این پیش فرض به تماشای فیلم می نشینید که فیلم درباره رابطه دختری با پدرش است و قرار بر این است که در طی فیلم این رابطه ترمیم شود اما فیلم فراتر از این هاست. این بار قرار است از رابطه نه چندان خوبِ پدر با دختر حرفی جهان شمول تر بیرون کشیده شود. از سکانس ابتدایی فیلم که وینفرد و شخصیت ساختگی اش (تونی اردمن) را ملاقات می کنیم، متوجه جو شوخ طبعانه ای قرار است در سراسر فیلم بر فضای جدی و مرده این آدم ها غلبه کند می شویم. فیلم اساساً در ستایش شوخ طبعی است و به دنبال نشان دادن جهان بینی آدم های شوخ طبعی که از زندگی پر تکرار و ملال آور و یکنواخت و در یک کلام «مزخرف»شان خسته شده اند.تونی اردمن فرصتی‌ست برای وینفرد تا بتواند بر این زندگی جدیِ بی‌جان، غلبه کند.در واقع فیلم اصلاً درباره رابطه آدم ها با یکدیگر نیست، بلکه درباره خود آن هاست؛ درباره ایز (دختر وینفرد با بازی فوق العاده ساندرا مولر که به احتمال بسیار زیاد می تواند در بین نامزد های اسکار بهترین بازیگر زن امسال جا داشته باشد.) و رئیسش و آن به اصطلاح دوست پسرش و دوستانش. فلسفه وینفرد درباره زندگی و شوخی گرفتن آن تماماً در آن دندان مصنوعی است که همیشه جایش در جیب جلوی پیراهنش محفوظ است و البته عینک عجیبِ از وسط شکسته اش که با نخ به گردنش آویزان کرده .شاید هم نوعی یادآوری است که شیوه زندگی کردنش را از یاد نبرد چرا که هر بار با این آدم های جدیِ مزخرف برخورد می کند، ممکن است یادش برود که جور دیگری هم می شود زندگی کرد. فیلمساز تمام این عناصر را به خوبی در یک سوم ابتدایی فیلم برای تماشاگر تعریف و آن ها را به خوبی به او می شناساند از جمله عنصر اصلی فیلم که شخصیت تونی اردمن است. بدیهی است که تونی که از وینفرد بذله گو تر و شوخ طبع تر است. صحنه هایی از فیلم هم که در یاد تماشاگر می ماند همین بذله گویی ها و شیطنت هاست. تونی اردمن در انتهای یک سوم ابتدایی فیلم وارد داستان می شود اما تا قبل از آن فیلمساز به خوبی مصالحش را چیده تا همه چیز در دنیای دیوانه وار فیلم منطقی جلوه کند. اتفاقاً یکی از نکات مثبت برجسته فیلم این است که جهانش را به درستی بنا کرده و شاخ و برگ داده. فیلمساز می داند که ساخت یک دنیای دیوانه و بی منطق، خود نیازمند منطق و نظم و هندسه دقیق است.


بپردازیم به دیگر شخصیت های فیلم. دختر وینفرد، اینز ، به طور روشن نماینده آدم هایی ست که خندیدن و شوخی کردن به طور کامل از یادشان رفته و تبدیل به چرخ دنده هایی شده اند که تنها کارشان به حرکت در آوردن ماشین های بی روح است و در یک کلام تبدیل به ابزار شده اند. نمونه ای کامل از انسان مدرن امروزی که در مناسبات دنیای مدرن غرق شده و انگار تنها پدرِ دلسوزِ فرزند باید بیاید تا با مسخرگی هایش او را از این باتلاق عمیق به در آورد. بار اول اینز در برابر پدر و مسخرگی هایش مقاومت می کند و با بیرون راندن او از خانه اش به خیالش از بدبختی نجات پیدا کرده اما پدر به راحتی از پا نمی شیند. او دلسوز دخترش است و نمیخواهد او هم مثل آدم های اطرافش ابزار باشد. پس با برادرش ناخلف (او در ابتدای فیلم تونی اردمن را اینگونه معرفی می کند) باز میگردد. دختر همچنان در مقابل پدر و دیوانه گری هایش مقاومت می کند اما دیری نمی پاید که او هم با تونی هم صدا می شود. در سکانس فوق العاده نوازندگی پدر و خوانندگی دختر، اینز تسلیم می شود. حتی شعری که می خواند حکایت از پذیرفتن این شکل زندگیِ تونی اردمنی ست. و بعد از آن در مهمانی تولدش با قانون خنده دار و مسخره‌ی «شرکت بدون لباس در مهمانی» که برای مهمانانش وضع می کند و البته پدرش که این قانون را به طرز خنده داری نقض می کند و به شکل درختی از مو وارد مهمانی می شود و سرانجام در انتهای این سکانس سراسر هجو آلود و مضحک، دختر به آغوش پدر می رود یا بهتر بگوییم به آغوش درختی از مو می رود که خود نشان از شوخ طبعی است. اما فیلمساز در اینجا تماشاگر را رها نمی کند. نمی گذارد که او با امید به اینکه راهی برای نجات این آدم های جدی از این باتلاق چسبناک وجود دارد، فیلم و دنیایش را ترک کند. در سکانس پایانی فیلم، دختر که حال به نظر شاداب تر و سر زنده تر از قبل می آید و دندان مصنوعی پدرش در دهانش نشان از این دارد که دیگر هیچ اثری از آن زندگی ملال آور در او نیست و وینفرد هم مطمئن از این مسئله می رود که دوربینش را بیاورد و تصویر دختر را با قیافه خنده آورش ثبت کند. اما دختر پس از رفتن پدر، آن دندان مصنوعی که شمایلی از نوع زندگی تونی اردمنی ست را از دهانش در می آورد و باز با همان قیافه عبوس و جدی به نقطه ای نامعلوم خیره می شود. آری،راهی نیست برای خلاصی او از این زندگی یکنواخت یا همان باتلاق چسبناک و هر چقدر هم که تلاش کند، فایده ندارد. این زندگی بی روح، روح او را تسخیر خود در آورده است. تفاوت فاحش تونی اردمن با فیلم های دیگری از این دست در همین است. تونی اردمن نقطه امیدی باقی نمی گذارد.

تماشاگر ایرانی با تونی اردمن شاید قهقهه نزند اما پس از تماشای آن حس بدی هم نخواهد داشت. قرار نیست شاهد فیلمی دست چندم و تجاری باشیم که با گذر زمان از یادمان برود. اینجا با درامی سر و کار داریم که مدت بسیار طولانی پس از تماشای فیلم در یاد مخاطب می ماند و فکرش را مشغول می کند. قبل از تماشای آن نمی خواستم قضاوت کنم علی رغم امتیازات بالایی که فیلم از منتقدان و تماشاگرانش گرفته اما پس از این به صراحت می گویم که رقیب جدی و قوی فروشنده اصغر فرهادی در اسکار، تونی اردمن است و البته هنوز هم نمی توان به یقین گفت که اسکار را تصاحب خواهد کرد یا خیر اما شانس بسیار زیادی برای دریافت مجسمه طلایی دارد.به تماشای تونی اردمن بنشینید، شاید این فیلم راه نجاتی برای شما بود!


نقد از امیرحسین نظری

25 دی ماه 1395


همچنان ایستاده در غبار پابرجاست . . .

 

اولین نکته در مواجه با ایستاده در غبار این است که باید آنرا متعلق به سینمای مستند دانست یا سینمای داستان گو و آنهایی که در رسیدن به جواب این سوال پافشاری دارند قطعا به جواب روشن و مشخصی نخواهند رسید!.شاید بتوان گفت ایستاده در غبار یک مستند داستانی است که به سینمای قصه گو تنه میزند.در تمام فیلم نگاهی مستندوار بر فیلم حاکم است.زندگی حاج احمد متوسلیان نه با اغراق های سینمایی و جلوه های ویژه گل درشت بلکه با بازسازی واقعیت زندگی وی به تصویر کشیده می شود و با این حال فیلم قهرمانی میسازد که شاید بسیار باورپذیر تر و دست نیافتی تر از بسیاری از فیلم های قهرمان پردازانه جریان اصلی باشد.و باید گفت که هنر ایستاده در غبار همین است. این که بی اغراق در پرداخت روایت و شخصیت پردازی و با نشان دادن خودِ واقعی شخص مورد نظر،بتوانیم قهرمانی باورپذیر برای مخاطب عادت کرده به فیلم های بیگ پروداکشن قهرمان پردازانه،بسازیم.باید تبریک گغت به محمدحسین مهدویان بابت این فیلم اول امیدوار کننده و نوید دهنده یک فیلمساز با ذوق و با استعداد و با سواد.پرسشی که به نظرم می آید باید مطرح شود این است که چرا دیگر فیلمسازان خوب ما از میان شخصیت های تاثیرگذار هشت سال جنگ ما دست به انتخاب سوژه نمی زنند و فقط خوش دارند به نمایش ن خیابانی و معتادان و آدم های بدبخت و بیچاره؟! واقعا این جای پرسش دارد که از میان این همه سوژه خوب (حالا حتماً هم نیاز نیست سوژه شان را از شخصیت های دفاع مقدس انتخاب کنند!) چرا تنها دست میگذراند روی بدبختی مردم و فقط میخواهند بیچارگی و رنج و عذاب را نمایش دهند و چرا نمایش همه این موارد در پس داستانی جذاب و پرتعلیق و نفس گیر مطرح نمی شود؟! البته نشان دادن درد های اجتماع ومردم کار ناپسندی نیست و حتی قابل تحسین است اما خب هرچیزی حد و حدودی دارد!

بگذریم،دوباره به فیلم بپردازیم.روشی که بسیار در فیلم جلب توجه می کند و پرداخت داستان را متفاوت از سایر فیلم ها در این ژانر و حتی مستند های مرتبط میکند،این است که دوربین با فاصله با حاج احمد همراه میشود.همچون یک تماشاگر قضاوت کننده و همین به نظرم رمز جذابیت ایستاده در غبار است.این که تماشاگر میتواند حاج احمد را قضاوت کند،عصبانیت و مهربانی های او را ببیند و حتی ریشه های این دو خصوصیت را بتواند در دوران کودکی اش جستجو و ریشه یابی کند بسیار جذاب است.مردم این مرز و بوم علاقه بسیاری به قضاوت کردن درباره دیگران دارند و این فیلم هم به آنها همین امکان را میدهد.هر کس بعد از دیدن فیلم میتواند خود قضاوت کند که حاج احمد چه شخصیتی دارد؟خوب است یا بد؟مهربان است یا سنگدل؟مردمی است یا. .

نکته دیگری که در فیلم قابل تامل است تکنیکی است که کارگردان برای اولین باردر سینمای ایران به کار میبرد.صحنه ها و شخصیت های واقعی تاریخی را بر اساس نوارهای صدایی که از آنها ضبط شده بازسازی می کند و هر کسی که فیلمساز باشد و یا با هنر کارگردانی آشنا باشد خواهد فهمید که این کار چه پوستی از فیلمساز میکند! به عنوان مثال صحنه ای که حاج احمد در حال سخنرانی است درباره فساد مالی در سپاه در برای مردم است.کارگردان باید صحنه را بازآفرینی کند و تمام شخصیت هایی که در آن نوار صوتی صدایشان موجود است را باید بازبیافریند و اما کار بازیگر سخت تر است.سینک دیالوگ هایی که بازیگر می گوید با صدای ضبط شده بسیار حائز اهمیت است و اگر بازیگر در ادای دیالوگ ها دیلی و تاخیری هر چند بسیار کم هم داشته باشد کار از سبک رئالیستی خود فاصله میگیرد.به این خاطر است که می گویم ایستاده در غبار نوید دهنده کارگردانی است که خلاق و بااستعداد و باسواد است و بسیار بر ابزار سینما مسلط است.

مطلب دیگری که شاید کم به آن اشاره شده باشد بازی فوق العاده هادی حجازی فر در نقش احمد متوسلیان است.این بازیگر برای اولین بار بود که بر پرده سینما دیده می شد اما با همین بار اول اعتبار بسیاری برای خود خرید.حجازی فر که گویا پیشینه تئاتری دارد بسیار در نقش حاج احمد فرو رفته تا جایی که گویی احساس می شود با خود حاج احمد طرفیم و واقعا در حال تماشای اعمال و رفتار او هستیم.هم گریم هم پیشینه تئاتری حجازی فر به کمک او آمدند تا اون بتواند چنین نقش ماندگاری از چنین شخصیت ماندگاری برجای بگذارد.

نکات مثبتی که از فیلم ناگفته ماند ،موسیقی و فیلمبرداری فوق العاده اثر است.فیلمبرداری فوق العاده و تاثیرگذارهادی بهروز با نگاتیو 16 میلی متری بسیار نقش مهمی در باورپذیری فیلم و فضاسازی آن دارد و این که اولین کاری بود که از این جوان با استعداد دیدم و به نظرم از فیلمبرداران کاربلد و خوش آتیه این سینما خواهد بود.هچنین حبیب خزاعی فر که موسیقی اش تماشاگر را با خود به همان دوران میبرد ، حتی اگر آن دوران را به چشم ندیده باشید!.امیدوارم کارنامه مهدویان در همین فیلم خلاصه نشود و شاهد کارهای قوی تر و جدیدتر و خلاقانه تر از این کارگردان خوش آتیه و تازه وارد سینمای ایران باشیم.


لیست کامل برندگان اسکار 2016

#Amir_Kubrick #Awards #Oscars2016

@CinemaMemory

 

⭕️فهرست جوایز از این قرار است:

بهترین فیلم بلند

«افشاگر»Spotlight

 

بهترین کارگردانی

«آلخاندرو گونزا ایناریتو»، از گور برخاسته-The Revenant

 

بهترین بازیگر نقش اول مرد

«لئوناردو دی‌کاپریو»؛  از گور برخاسته-The Revenant

 

بهترین بازیگر نقش اول زن

«بری لارسن»؛ اتاق-Room

 

 بهترین بازیگر نقش مکمل مرد

«مارک رایلنس»؛ پل جاسوس‌ها -Bridge of Spies

 

بهترین بازیگر نقش مکمل زن

«آلیسیا ویکاندر» دختر دانمارکی-The Danish Girl

 

 بهترین فیلم غیرانگلیسی 

پسر سائول (مجارستان) Son of Saul

 

بهترین فیلم‌نامه اقتباسی

کمبود بزرگ-The Big Short

 

 بهترین فیلم‌نامه اصلی

 افشاگر Spotlight

 

بهترین موسیقی متن اورژینال

«انیو موریه»؛هشت نفرت انگیز The Hateful Eight

 

بهترین ترانه فیلم

 شبح Spectre

 

بهترین مستند بلند

امی Amy

 

بهترین انیمیشن بلند

درونِ بیرون Inside Out

 

بهترین تدوین

 مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین فیلم‌برداری

 از گور برخاسته-The Revenant

 

 

 بهترین طراحی لباس

مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین مستند کوتاه

دختری در رودخانه A Girl In The River

 

بهترین چهره‌آرایی

مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین طراحی تولید

مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین میکس صدا

مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین صداگذاری و تدوین صدا

مکس دیوانه: جاده خشم Mad Max: Fury Road

 

بهترین جلوه‌های ویژه

اکس مشینا Ex Machina

 

بهترین فیلم کوتاه، اکشن زنده

شاترر  Stutterer

 

بهترین فیلم کوتاه، انیمیشن

داستان خرس Bear Story


نابخشوده،برای همیشه بخشیده می شود

کلینت ایستوود را پیش ازآنکه به عنوان کارگردانی مطرح بشناسیم،او را از روی بازی های درجه یک و به یاد ماندنی اش در فیلم های وسترن به یاد می آوریم.او در بهترین وسترن های تاریخ سینما نقش آفرینی کرده.در سه گانه دلار سرجیو لئونه بزرگ خود را به یک ابر ستاره تبدیل کرد.بسیاری او را به لطف وسترن هایی که بازی کرده می شناسند.نقش مردی کم حرف،درون گرا و شخصیتی که به جای حرف زدن عمل می کند.وقتی در قاب قرار می گرفت تمام قاب را متوجه خود می کند.حال همان مرد کم حرف و عمل گرا را به صورتی دیگر در نابخشوده می بینیم.نابخشوده داستان ویلیام مانی،هفت تیر کش مشهوری است که جان انسان های زیادی را گرفته و حتی به زن ها و بچه ها هم رحم نمی کرده.حال در این بین زنی حاضر به ازدواج با او می شود.اما چرا زنی باید بخواهد با مردی همچون ویلی زندگی کند؟.در پاسخ به این سوال می شود گفت که این زن خود را به قولی فدا کرده تا ویلیام جان انسان های کمتری را بگیرد و در واقع زن می خواهد این مرد را متحول کند.

 https://scdn.nflximg.net/ipl/06499/68e28ecc27d965911765868ea20fe187013376c3.jpg

از طرفی بعد از مرگ زن،ویلی در خانه خود به کشاورزی و پرورش بچه هایی که ثمره زندگی اش با همسرش بوده(که به قول خودش او را بسیار دوست داشته است) می کند.جوانی در این موقع به سراغ ویلی می آید و به او پیشنهاد یک کار آدم کشی را میدهد و ادعا می کند بابت این کار پول خوبی گیر آنها می آید که در صورت بدست آوردن آن پول،آنرا با هم نصف می کنند.ویلی در ابتدا قبول نمی کند.به این خاطر که می خواهد روح همسرش در آرامش باشد.اما بعد از رفتن پسر،او فکر می کند که میشود هم پول را بدست آورد و هم دست به اسلحه نبرد تا قولی را که به همسرش داده نشکند.او به سراغ دوست سیاه پوست خود می رود و از او میخواهد در این کار او را همراهی کند و در واقع به صورت غیرمستقیم از او میخواهد بجای او آدم بکشد.دوستش قبول می کند و باهم راه می افتند و به پسر جوان می رسند و ویلی به او می گوید که باید رفیقش هم با آنها باشد وگرنه او هم با پسر همراهی نخواهد کرد(دلیل اصرار او برای این امر هم که توضیح دادم).در آخر فیلم که ویلی به هدفش می رسد ناگهان آگاه می شود که در ازای این پول هایی که بدست آورده،دوستش را به کشتن داده و در واقع پول را با جسد دوستش معاوضه کرده.در این صحنه وقتی ویلی خبر مرگ دوست سیاه پوستش را می شنود،به صورت خیلی ظریف،بطری الکل را بدست خود میگیرد و از آن می نوشد و دوباره تبدیل به همان انسان سابق می شود.شاید فکر کنید که او به عهدی که با همسرش بسته وفا نکرده ولی اگر کمی دقت کنیم می فهمیم که اینگونه نبوده.ویلی در زمان قبل از ازدواجش،بدون هیچ دلیلی(همانطور که خودش می گفت)هر جنبنده روی زمین می دید می کشت.اما امروز آدم می کشد بخاطر رفیقش،بخاطر معرفت و مردانگی اش و انسان کثیفی را هم از میان بر می دارد.صد در صد بیننده در صحنه ای که ویلی،کلانتر خود شیفته را می کشد احساس خوبی دارد.بنابراین ویلی بخشوده می شود.برای آنکه پای رفاقتش ماند.و همچنین انسانی شد که بی دلیل دست به اسلحه نمی برد.

 http://i.telegraph.co.uk/multimedia/archive/03139/unforgiven1992_3139914b.jpg

یکی از شخصیت های جالب فیلم نویسنده است.او به دنبال قهرمانی واقعیست که زندگی اش را بنویسد،اول شرح حال باب انگلیسی را می نویسد که بعد کلانتر بیل به او می گوید تمام حرف هایی که باب به او زده دروغ بوده و این بار کلانتر خودشیفته ماست که خودش را نزد نویسنده قهرمانی شکست ناپذیر معرفی می کند اما در صحنه ای ویلیام وارد خانه ای که جسد دوستش را سر در آن گذاشته اند،می شود و به راحتی همه را به جهنم واصل می کند،نویسنده قهرمان و هفت تیرکش واقعی غرب را می بیند.و این حس به بیننده هم منتقل می شود.

 http://emanuellevy.com/wp-content/uploads/2014/06/unforgiven_6_eastwood_freeman.jpg

کلینت ایستوود در این نقش واقعا زیبا شمایل مردی تنها و گناهکار را به تصویر می کشد.مورگان فریمن در نقش خودش عالیست و واقعا زمانی که خبر مرگش را می شنویم همراه ویلی ناراحت می شویم.جین هکمن با بازی خود،تماما یک شخصیت مغرور و خودشیفته را به بهترین شکل ممکن به تصویر می کشد.کارگردانی ایستوود هم بسیار ماهرانه است.میزانسن ها و قاب های وسترن درجه یک و چشم نواز و الحق که ایستوود،روی دست استادش،سرجیو لئونه،زده است.نابخشوده استاندارد های ژانر وسترن را بالا برد و با پرداختی عمیق بر روی شخصیت هایش و داستان پر کشش اش،به همراه دیالوگ های جذاب و بازی شاهکار تمام بازیگرانش،بدل به یکی از بهترین وسترن های تاریخ سینما می شود.موسیقی این فیلم کاملا در خدمت فیلم است.به هیچ وجه فضا را خراب نمی کند بلکه فضاسازی هم می کند.یکی از مولفه های ژانر وسترن،از نظر من،صداگذاری خوب است.صدا گذاری در وسترن یعنی فضاسازی و فضاسازی یعنی وسترن.فضا در این ژانر با صدای راه رفتن چکمه ها بر روی کف چوبی کلبه ها ساخته می شود که این اصل به خوبی در این وسترن باشکوه رعایت شده و حتی بر زیبایی بصری آن افزوده است.

کلینت ایستوود بعد از ساخت این وسترن درجه یک،اعلام کرد که دیگر وسترنی نخواهد ساخت.من به شخصه امیدوارم این از آن مواردی باشد که یک فیلمساز به عهدش وفا نمی کند و زیر قولش می زند!


آبان 94

امیرحسین نظری




کمدی ابسورد سیاه!

بالاخره،بعد از این همه مدتی که منتظر بودم،بهرام توکلی به نقطه عطف کارنامه اش رسید.من دیگو مارادونا هستم تا به امروز بهترین و کاملترین فیلم توکلی است و قطعا بهترین کمدی امسال است.فیلم یک ابسورد کامل است.قصه فیلم این است که دو خانواده بر پایه اتفاقی پوچ و کاملاً بی پایه به جان هم می افتند و ماجراهای جالبی را رقم می زنند.فیلم به هیچ وجه به ورطه لودگی نمی افتد و اتفاقا دست روی نقطه ضعف جامعه امروز ما می گذارد.خشونتی که گریبان گیر جامعه امروز ایران شده و ظاهراً هم نمی توان جلوی آن را گرفت.بسیاری از تراژدی هایی که در جامعه امروز می بینیم واقعاً پایه و اساسی ندارد و کاملاً پوچ است و با یک عذرخواهی ساده حل می شود اما مردم این جامعه دیگر دارای آن مهربانی سابق نیستند. به جای اینکه علاقه ای به کمک به هم نوع خود نشان دهند،اغلب رفتاری منفعلانه دارند.به قول یکی از دوستان که می گفت:"اگر الان به کسی در خیابان فقط نگاه کنی،می رود ازت شکایت می کند!البته بعضی ها هم شکایت نمی کنند و شخصاً وارد عمل می شوند!!".مخاطب می تواند خودش را کاملاً در من دیگو مارادونا هستم شناسایی کند و بنشیند که پای رفتار های دو خانواده که تنها بلدند داد بزنند و از یکدیگر طلبکار باشند و به هیچ وجه سعی در حل قضیه ای چنین ساده و سطحی نکنند.البته شاید نباید همه تقصیر ها را گردن مردم انداخت چون این مردم و شخصیت های فیلم توکلی، در ذات و درون خود انسان های بدی نیستند و تنها عامل فریاد کشیدن آن ها بر سر یکدیگر،فشارهایی است که افراد دیگری(بخوانید مسئولین پرکار و عرق ریز!) بر آنها به صورت مستقیم و غیرمستقیم وارد می کنند.اما دوباره بازگردیم به خود فیلم.در بحث کارگردانی فیلم باید بگویم که یکی از بهترین های این سال هاست.دانشجویان رشته سینما کاملا معنای دکوپاژ و میزانسن را در این فیلم درک می کنند.توکلی واقعا کار سنگینی را پشت سر گذاشته به این خاطر که اغلب فیلم های او شخصیت هایشان به ده نفر هم نمی رسید اما در این جا شخصیت ها زیاد هستند و باید به همه ی آن ها هم پرداخته شود و تنها راه،درآمدن شخصیت ها و روابط آن ها،کارگردانی سنجیده و هوشمندانه است که توکلی به خوبی از پس آن برآمد.در باب شخصیت پردازی فیلم این را بگویم که رمز ساخت یک فیلم کمدی موفق و ماندگار و سرحال تنها و تنها شخصیت پردازی کامل است.شخصیت سعید آقاخانی(با بازی درخشان او)،شخصیتی است که تنها حرف می زند و عطای عمل کردن به حرفهایش را به لقایش می بخشد و این وجه از شخصیت او با حضور شخصیت پدر است که کامل می شود.چون پدرش هر بار که او می خواهد حرف های به ظاهر فلسفی و روشنفکرانه بزند به قول خودمان او را ضایع می کند و در واقع پدر او(با بازی درخشان جمشید هاشم پور) از همان اول به مخاطب می فهماند که زیاد حرف های او را جدی نگیرند و تنها منتظر این باشند تا او حرف بزند و با ضایع شدن توسط پدرش،به او بخندند.یا در باب می توانم به شخصیت هومن سیدی اشاره کنم که واقعاً نقش انگ خود اوست.یک شخصیت عصبی و در عین حال بی خیال که ریشه ی این جدل های خانوادگی به او ختم می شود.این بی خیالی و عصبی و پرخاشگر بودن تضادی را شکل می دهد که باعث خنده مخاطب می شود.اسم فیلم هم بسیار جالب است و اتفاقاً تمام این دعوا ها زیر سر هم دیگو مارادونا ست!.یکی دیگراز ویژگی هایی که فیلم را برای مخاطب جذاب می کند این است که در جای جای فیلم پر از خلاقیت و ایده هایی است که در سطح نمی مانند و اتفاقاً به خوبی بسط پیدا می کند و همچنین به مخاطب برای فهم بیشتر فیلم کمک می کنند و این ویژگی ای است که در معدود فیلم های سال های اخیر به چشم می خورد.به عنوان مثال یکی از ایده های درخشان فیلم ایده پایان های خوش و تلخ است که بهتر است برای مخاطبی که فیلم را ندیده،بازگو نشود.اگر این روز ها از فیلم های پر از امید و خوشی دولت تدبیر و امید خسته شده اید بهتر است که این فیلم را ببینید تا متوجه این شوید که همیشه هم نمی توان به همه چیز امیدوار بود.

 

منتقد:امیرحسین نظری-اردیبهشت1394





یک درام روانی درخشان


از وقتی که فیلم شروع شد،به واقع بگویم،فکر کردم با یکی از این فیلم های بی سر و ته و ملال آور و بازی های آماتوری مواجه شوم اما مجید برزگر من را شگفت زده کرد.پرویز داستان پیر پسری پنجاه ساله است که هنوز با پدرش زندگی می کند امل پدر که دیگر فیلش یاد هندوستان کرده و می خواهد برای خودش آستینی بالا بزند با مشکلی مواجه است به نام پرویز.حال باید او را دک کند تا بتواند به هدفش برسد اما به عبارتی کور خوانده سات.وقتی که او را از خانه بیرون می کند نمی داند چه اشتباه وحشتناکی کرده است.او یک هیولای خفته را بیدار کرده،هیولایی که هر موقع که بخواهد می تواند هر کس را نابود کند.پرویز(با بازی درخشان و خیره کننده لوون هفتوان) وقتی توسط پدرش از خانه بیرون انداخته می شود تازه می فهمد که استعداد خوبی در خبیث بودن دارد.دقت کنیم به مواقعی که صاحب خشکشویی در حال نصیحت کردن پرویز (و ما را هم مثل پرویز کلافه کرده) در این سکانس پرویز را می بینیم (با یک میزانسن ثابت) که هر بار حالت صورتش متفاوت است.در اولین بار که حالت صورتش بی تفاوت و با دهانی باز به روبرو خیره شده و در دفعه های بعد کم کم حالت او عوض می شود و در آخرین بار دقیقاً مانند یک هیولای بی رحم است،با میله به سر صاحب خشکشویی می کوبد.باید اعتراف کنم که واقعاً در این سکانس شوکه شدم و واقعاً هیولا بودن او با پوست و گوشت حس کردم.البته این بحث تحول منفی پرویز را باید مدیون کارگردانی برزگر باشیم.او با میزانسن های درخشان خود و همچنین فیلمنامه خوبش ،تحول منفی شخصیت را باور پذیر می کند.نمونه اش همین سکانس های خشکشویی است که واقعاً عالی نوشته و تصویر شده اند.مثالی دیگر از میزانسن های برزگر می آورم.موقع غذا خوردن پدر و پسر،در اولین بار،پدر سمت چپ کادر و پرویز سمت راست است و با دیالوگ های پدر همانند"این گوشت نپخته است"و"دفعه بعد خوب گوشت رو بپز" و امثالهم،تسلط پدر بر پسر را شاید هستیم.در سکانس پایانی فیلم که باز این دو بر سر میز هستند،این دفعه جای پدر و پسر عوض می شود و با توجه به جایگاهی برزگر در اول فیلم برای سمت چپ کادر در این لوکیشن بنا کرده و با توجه به تحول منفی پرویز،این دفعه پرویز است که برای پدرش تعیین تکلیف می کند.از این نمونه ها در فیلم زیاد است و باز هم می توان نمونه آورد.

شاید بعضی از تماشاگران متوجه شده باشند که پرویز با تمام شخصیت های سال های اخیر فرق می کند.هم میتوان او را درک کرد و هم می توان او را به خاطر کارهای وحشتناکش سرزنش کرد.این برمی‌گردد به جامعه امروز ما که اشخاصی که دیر به بلوغ فکری و جنسی و فرهنگی و اجتماعی می رسند و در همین حال وارد چنین جامعه ای می شوند که همه نسبت به هم بی رحم هستند.نگاه کنید به رفتارهای هم شهرکی های پرویز با او پس از اینکه او توسط پدرش از خانه بیرون می شود.واقعاً جامعه امروز ایران همین قدر بی رحم است و شاید تنها راه زیست در این جامعه دهشتناک،همرنگ جماعت شدن باشد.کاری که پرویز می کند و با همه کسانی که با او بدرفتاری کردند یا به قول صاحب خشکشویی پشت سرش او را مسخره کردند.پرویز هم اینکار را با سمی کردن گوشت ها و کشتن سگ های شهرک جبران می کند. او حتی به دیگران هم که نقشی در این قضیه نداشته اند صدمه می زند همانند آن پسر که برای سیگار کشیدن به خانه می آید و پرویز توله سگ پسرک را داخل آشغال ها می اندازد یا زیرآب صاحب کارش را می زند و همکارش را تهدید می کند و بسیاری از کارهای دیگر که بعد از پایان فیلم هم ادامه می یابد.

و اما پایان شوک آور فیلم که جزو نقاط قوت آن است.پایان فیلم در بهترین جای ممکن اتفاق می افتد.تعریف پایان باز این است که شخصیت ها به یک نقطه مشخص رسیده باشند و همگی متحول شده باشند،در این صورت می توان فیلم را با تعلیق به پایان رساند.به جز فیلم جدایی نادر از سیمین، تنها فیلمی که در آن، این اصل رعایت شده است،پرویز است.بنابراین بعد از سالها در سینمای ایران شاهد یک کار خوب و درجه یک بودیم و همچنین کشف بازیگر حرفه ای چون لوون هفتوان که در جشنواره امسال هم با فیلم مردی که اسب شد حضور دارد.در پایان آرزو دارم فیلمسازان جوانی چون مجید برزگر به جایگاهی که حق آن ها است،در سینمای ایران،برسند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

●▬▬▬▬๑۩ ✎ کتاب مبین ✎ ۩๑▬▬▬▬▬● دورهاتو دهکده لوازم ارايشي hassan mousavi نوت صفحه اطلاع رسانی مرکز مشاوره کنکور باراد Shannon جانبی موبایل و تکنولوژی اخبار فناوري اطلاعات